رمان عشق ممنوعه استاد ( رایگان pdf )
درباره عشق و علاقه شدید استاد آراد نجم به دانشجوش است که … دانلود رمان عشق ممنوعه استاد در مقابل چشمان تشنه هوس آراد نجم باید لبخند می زد تا کاری انجام دهمدانلود رمان عشق ممنوعه استاد
دانلود رمان رژ لب قرمز
دانلود رمان پشتم باش
دانلود رمان لذت های خشن
دانلود رمان زهر تاوان
دانلود رمان پادشاه زمستان
دانلود رمان بخواب معاینت کنم
دانلود رمان افسونگر مسترد
دانلود رمان خفقان
دانلود رمان قشاع
دانلود رمان وارث شیخ
! شک نکن لبخندی از درد بود،
دردی که تلخی اش را فقط من حس می کردم. با هوس لبخندم را بوسید. ت و عشقی
: آروم کنار گوشم که تو چشماش جاری بود زمزمه کرد
! خیلی سکسی است.. سیس و هتی توله _
لباش رو از گوشم تا چانه ام نوازش کرد، با احساس داغ و خیس لباش سرمو عقب کشیدم
: گرفتمش، گردنمو نبوس صدای خشن،
روز اول بعد از آن مشاجره و دعوا، تو را در کلاس خود در دانشگاه دیدم –
هیچوقت فکر نمیکردم روزی بیاد که اینقدر عاشقت بشم
! من یک دانش آموز شیطون هستم،
به چشمانش نگاه کردم و با عشوه گری لبخند زدم.
! کشیدم، میدونم به شدت خودخواهم، اما بذار فقط یه شب بسوزم،
فقط یه شب دیگه تو هوس تب و بیقراری، چی میشه
؟ نکن دختر _
: دستامو دور گردنش حلقه کردم و آروم آروم زمزمه کرد:
“میخوام امشب کاملا مال من باشی، بدون هیچ ترس و محدودیتی
.
” و نگاه التماس آمیزش و یادآوری فردا معلوم نیست
بی آنکه بخواهم کجای این زمین باشم، این دل لعنتی لرزید
! همین دیشب که آراد مال منه
: شاید دیگه هیچوقت نبینمش
. ! باشه_
. سرم را پایین انداختم تا غم را در چشمانم نبیند اما او
مرا محکم بغل کرد
خوشحالی
و منو برد سمت تخت. حالت ممکن شروع کرد به ناز و
نوازش من!
دهانم از شدت هیجان خشک شده بود و قلبم به شدت در سینه ام میکوبید. چشمامو بستم و پرسیدم
! برای یک شب می خواهم تمام گذشته را فراموش کنم.
امشب آخرین باری است که او را می بینم پس بگذار این بار با دلم راه بروم و او با قلبم راه برود بر خلاف گذشته که به زور کنترلش می کردم تا عشقش را جلوی آراد از دست ندهد، نه مهم نیست که چگونه او می خواهد
رفتار کند
، به نظر می رسد قلب من این رابطه را می خواهد. که
با ضرب تند خود طبل رسوایی را به راه انداخته بود
در حالی که لبهایش روی لبم نشسته بود، دستم موهایش را گرفت و از ته دل با او همکاری کردم.
نیش محکمی از لباش گرفت تو گلویم خندید دستش رفت سمت پیراهنم.
در عرض چند ثانیه لباس هایمان به ته تخت افتاد،
آنقدر تشنه من بودیم که لحظه ای کوتاه از لبان همدیگر جدا نشدیم
. من دارم… اما در عشق من است که زندگیم
از دروغ و نیرنگ نبود
، خدایا چرا عاشق این سیب حرام شدم؟
نمی دانم چند دقیقه با هم بودیم و صدای بلند نفس هایمان
سکوت اتاق را شکست که با بدن خیس از عرق و چشمان آویزان روی بدنم نشست و آرام زمزمه کرد
:
طاقت ندارم. دیگر… اجازه می دهید خانم؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم. و بدون توجه سرم را به نشانه تایید به طرفش تکان دادم
.
: بوسه ای به لبم نزن و در حالی که آرام داشت به کارش ادامه می داد به من گفت
! بلاخره تو مال منی عروسک-
نمیدونم چند ساعته تو بغلت بودم و به صورت غرق تو خواب نگاه میکردم میخواستم
تمام اجزای صورتش رو تو ذهنم حک کنم
چرا من خوشحال نیستی؟
مگه من همیشه اینو نمیخواستم؟ آیا این انتقام است؟ خب حالا چرا
اینقدر احساس شکستگی و پوچی میکنم
؟ نفسم را مثل آه بیرون دادم. آروم از بغلش بیرون اومدم تا
بیدار نشه نشه
. خم شدم. نگاهم را به صورتش چرخاندم
خم شدم صورتش رو ببوسم ولی وسط راه پشیمون شد
و
منو زد
. من به سختی بودم
با نفس کشیدن
موهای آشفته صورتم را کنار زدم که اولین ماشین جلوی من ایستاد، در
عقب را باز کردم و خودم را کشیدم. بدن خسته به آن
.
و داشتم به این فکر می کردم که فردا بعد از فهمیدن حقیقت چه خواهد کرد ، وقتی فرسنگ ها از او دور شدم، آیا از من متنفر است
؟ به خانه ای رسیدم
که آراد اثری نداشت و بعد از پرداخت کرایه
بدن خسته ام را
بدون تعویض لباس به داخل کشاندم و روی تخت دراز کشیدم و روز اول که آراد را دیدم
… “فلاش بک
– گذشته”
امروز اولین روز دانشگاهم بود و اگه هوش بالایم نبود هیچوقت فکر نمیکردم
بتوانم رنگ های دانشگاه را ببینم
دانشگاه؟؟
حتی یاد اسمش هم خنده ام میگیره، فکر نکنم کسی حرفمو باور کنه میخوام برم
!! این چه نوع دانشگاه دولتی است و رشته آن چیست،
اما برای به دست آوردن آن خیلی زحمت کشیدم زیرا
باید برنامه ام را تغییر می دادم و به آن نزدیک می شدم و این آخرین مقاله برند من بود، بنابراین باید
به این دانشگاه بروم. ، بلند شدم و با عجله شروع کردم به پوشیدن کت مشکی ام که قبلا پوشیده بودم رنگش سفید بود و شلوار سبز ارتشی ام را که
تقریباً به اندازه مانتو قدیمی ام بود
پوشیدم. بر سرم نقاب بزن
. در آینه لب هایم به لبخند خم شدند
و به پاهایم نگاه کردم، چشمانی درشت به رنگ دریا، لبهای کوچک، غنچه ای
که دل همه را آب می کرد، با بینی کوچک و رو به بالا، انگار خدا عمل کرده، آری
و در نهایت آن علامت چاقوی کوچک گوشه ابرویم. خوش گذشت
، من بودم، نازلی شریفی، دختر شیطون دیوار. من میرم بالا و تو
!! این جامعه ای که خودم گرگ بودن را یاد گرفتم
اما از بچگی دست من نبود. وقتی نوبت به درس خوندن رسید، تمام کنترلم
از دستم گرفته شد و مثل بره ای رام شده بودم و سرم پایین بود و چشمم
جز کتاب چیزی روبه رویم نمی دید. من به شدت به درس و کتاب معتاد هستم، اما به دلیل وضعیت بد مالی
خانواده ام
، من
و با عجله خواستم کفش هایم را بپوشم.
به دانشگاه بروم.
. یک ساعت مانده بودم تا به کلاس برسم، با قدم های بلند از اتاق کوچکم بیرون رفتم
: امین کووو_
اما ناگهان به یاد پسر ۴ ساله شیطونم اقدس اخم کردم و گفتم
: به خاطر این همه سروصدا صدایش را شنیدم. جیغ زدم
، اما آنها آنجا نبودند.
آاااای امین توله س …. کفشامو کجا بردی؟؟_
تو اون حیاط بزرگ که هر اتاق مال یه نفر بود معلوم بود صدام صدام
نمیشنوه! عصبی دستم را روی کمرم گذاشتم و در حالی که
روی سکوی حیاط ایستاده بودم از ته دل جیغ زدم
!!! خفگی –
سکوت همه جا را پر کرده بود در حالی که دستم را روی بینی ام گذاشتم و
با صدای بلند به جمعیت گفتم
وقتی قیافه جدیدم رو دیدند همه با تعجب نگاهم کردند، معلومه که و وقتی به مهدی فرفره رسیدم، در حالی که
دستش را روی شلوار کردیش می کشید،
از دیدنم با ماسک و شنل تعجب کردم… من که تقریبا در همه چیز شبیه پسر بودم
!! ولی اینبار به هیچکس اجازه نمیدادم تو این بازی، این بازی مال منه
بعد از چند دقیقه عادی نگاهم کردند هاها! حتما با خود فکر کرده اند که این یک بازی
جدید است و من باید نقشه و ترفند جدیدی در سر داشته باشم و البته درست حدس زده اند
! این دفعه فرق میکرد و باید خودم حلش میکردم تا دلم آروم بشه
. نگاهم را بین همه آنها چرخاندم و وقتی به مهدی فرفرا رسیدم، در حالی
که با انگشت اشاره اش به انباری در پایین حیاط اشاره کرد،
چشمانم را ریز کردم
. توی دماغم جیغ زدم
، سریع برو کفشم را از آن توله سگ بگیر، شنیدی؟ او
با عجله به سمت انباری رفت و در همان حال با صدای بلندی که می شنیدم
گفت
:
!! با عجله به سمت خیابان رفتم و
سوار اولین تاکسی که کنارم ایستاده بودم،
سرم را به شیشه تکیه دادم و برای اولین بار در زندگی ام یک جور ترس و اضطراب احساس کردم.
در حالت عمیقی بودم، اما وقتی به یاد سختی هایی که در زندگی با آن روبه رو شدم،
یک مشت عصبانی شدم و شروع کردم به پریدن از پشت
پلک هایم. سرم
محکم
به پشتی صندلی جلو برخورد کرد
. و نگاهی به اطرافم انداختم که
دور ماشین جمع شده بودم،
معلوم بود تصادف کردیم.
می خواستم به خودم تکان بخورم که درد وحشتناکی در بدنم ایجاد کرد و هق هق در آورد
، صدا از بیرون می آمد و مردم زیادی بودند
برای فرار از لبم، اما سریع خودمو کنترل کردم چون من اون درد نبودم، آهسته
در
ماشین رو باز کردم و پامو بیرون آوردم وقتی کسی دستم رو لمس کرد، برگشتم
و پیرزن چادری با نگرانی به صورتم نگاه کرد و گفت:
چطوری مادر؟
آب دهانم را قورت دادم و به سختی لبم را گاز گرفتم. زدم
! ممنون، من خوبم_
هر چه جلوتر رفتم، با دیدن منظره رو به روم، بیشتر از همه پولدارها متنفر شدم
!!! کجایی پیرمرد، ماشینم را زدی و سوزاندی؟
پیرمرد خوش شانس با ناراحتی دستمالی به گردنش انداخت تا عرق روی
پیشانی اش بماند و گفت: نمی دانم یکدفعه چه شد؟
پیرمرد به سمت ماشین مدل بالا رفت و با حسرت به اطراف نگاه کرد و گفت
نفسش را تکرار کرد.
: خدایا من بدبختم، بیچاره هستم.
زبانم را روی لبم گذاشتم، جمعیت را به زور کنار زدم تا بهتر ببینم چه
پسری پشت سرم با قیافه دستش را روی داشبورد یک ماشین خارجی مدل بالا گذاشته که حتی
اسمش را
هم نمی دانستم. داشت، از بیست کیلومتری معلوم بود که چقدر خوش تیپ است
. پلداری میریخت با صدایی جدی و خشن خطاب به پیرمرد
!! افسر را صدا زدم که بیاید، پس آه و ناله کوچکی بکن –
لبهایم را زیر دندانم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم تا آرامشم را کنترل کنم، اما وقتی قطره اشکی را
از گوشه چشم پیرمرد دیدم و چشمانش را پایین انداخت. سر، عصبانیت من و به حدی بیشتر شد
که
وقتی به خودم اومدم کار تمام شده بود و من با قدم های بلند به سمت آن پسر می رفتم
حق نداشت بخاطر ثروتش غرور دیگران را زیر پا بگذارد
بدون توجه به جمعیتی که دور ما جمع شده بودند،
محکم زدم روی شانه اش
!! هووی یارو_ هیچ عکس العملی نشون نداد که محکم تر به شونه اش زدم و جیغ عصبی زدم.
:
من با تو نیستم؟؟ آروم
به آرامی دستش را از روی کامپیوتر برداشت و صاف شد.
با دیدن قدش یه ابرویی بالا انداختم که به سمتم برگشت. ناخودآگاه با دیدن
جذابیتش یه قدم عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم.
نمی دانم او خیلی قد بلند بود یا من برای او خیلی بلند بودم. من کوچک بودم، برای اینکه
او را بهتر ببینم، سرم را بلند کردم و شروع کردم به تحلیل کردنش.
خیلی پسر خوشتیپی بود مخصوصا بوی عطرش که هوش و ذکاوت رو از من گرفته بود
لحظه ای که یادم رفت چه می خواهم بگویم،
نمی دانم چقدر خیره شده است. داشتم لبخند میزدم صداش در اومد ابروهاش به هم کشیده بود
چی گفت؟؟
در ماشینش را باز کرد و خواست پشت رل بنشیند، من عصبی دنبالش رفتم و با یکی از
چی عصبانیت کردی؟؟ برو کارت قرمز بابا_
از عصبانیت قرمز شدم و تند تند نفس کشیدم، حالا
چه
گناهی کرده
؟ با عصبانیت گفتم چی میگی سوسل عزیزم؟؟ فکر کردی چون پول داری
هر چی از دهنت در میاد بر گردن دیگران بیاری؟؟
! هر جوری که بخوام با بقیه حرف میزنم میفهمی؟….
برای اینکه به من برسد و با هم راه برویم سرش را خم کرد و
گفت: “او در حال تماشای یک بازی هیجان انگیز است که
با انگشت خشکی به من زدی و با لبخندی بر لبانش صاف شد و از من پرسید
!
او چه گفت؟ به من گفت یک بند انگشت؟
از عصبانیت نفس نفس می زدم. نگاهی به اطراف انداختم که حالا متروکه بود و به جز اینکه
چند تا پسر کوچولو کنجکاو دیدم و یکدفعه احساس کردم عصبانیتم فوران کرده
ژیگول
: دستم رو مشت کردم و عصبی داد زدم
به من چی گفتی؟؟ _
: اون به من نگاه کرد و با لبخند گفت
: “بندشتی”
: با دستش قدم کوتاهی به سمتم برداشت و با لحن حرصی ادامه داد
.آره به تو هم میخوره
لبخندی روی لبم نشست و
به سمت جلوی ماشینش چرخید که در اثر ضرب و شتم کاملاً جمع شده بود. داشت
منو صدا میکرد؟
!!
اگر کسی بخواهد نام من را از مادر متولد نشده ام بگذارد، این بچه چیست؟
اخم کردم
. آن را گرفتم و به سمت خود چرخاندم تا بخواهد
بیاید و حرکتی کند. یقه کتش را گرفتم و به سمت خودم کشیدمش پایین.
با چشمای گشاد شده به حرکات من خیره شده بود
. چاقو رو درست روی گردنش گذاشتم
. نشنیدم چی میگی؟؟_
برعکس فکر کنم ترسیده و کوتاه اومده با کنجکاوی چشماش رو چرخوند و گفت
: با چشمای خنده گفت
کدوم؟ خاله رضا؟ یا بندشتی-
نه این پسر امروز با حرص صدام میخواست منو تا مرز جنون ببرد.
: کاملا مشخص بود، لبام رو به سمت گوشش بردم و از پشت
دندون های به هم فشرده ام غرغر کردم
.
دندون های به هم فشرده غر زدم با حالت ترسیده و گریه چیکار کردی؟؟ من ؟؟ خدایا منو نکش یقه اش رو عصبی بین دستام فشار دادم و با
چشمای خون آلود نوک تیز چاقو رو اونقدر توی گودی گردنش فرو کردم که
فقط یه خراش سطحی روی پوستش افتاد،
جلوی
چشمای متعجبش. جریان خون از گردنش جاری شد و یقه سفید
پیراهنش غرق در خون شد
. یادت میاد با کی دعوا کردی بچه سوسول؟
انگار تازه باورش شده بود که چه اتفاقی افتاده است، من را عصبی و دستم را عقب زد
از پیراهنش جدا شد و از شدت ضربه چند قدم عقب رفتم
!! چیکار کردی دختر روانی؟
به راننده تاکسی پیری که حالا با چشمان گشاد شده نگاهم می کرد اشاره کردم و
با لبخند گفتم
: من این کار را انجام دادم تا یاد بگیری چگونه با بزرگتر از خود صحبت کنی
. عصبی جیغ زد و
!! می کشمت دختر روستایی_
به سمتم هجوم آورد و من بی ترس جلویش ایستادم تا جوابش را بدهم اما با
دیدن ماشین پلیس که از جلو می آمد ترسیدم و چند قدم عقب رفتم! من نباید دستگیر می شدم و داشتم به اهدافم نزدیک می شدم. با این فکر
بدون توجه به بی بند و باری و سروصدای پسر با قدم های بلند فرار کردم.
به خیابون که رسیدم نفس نفس زدن خم شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم
. راهی برای رد شدن ماشین وجود نداشت که کیفم را برداشتم و با قدم های بلند خودم به داخل کوچه پرت کردم
و
مشتم را پر کردم و به صورتم زدم، از سرما یک لحظه نفسم تنگ شد.
شروع
به دویدن کردم.
. می توانستم آن را رها کنم و بدون توجه به افرادی که چپ و راست نگاه می کردند
، ماسکم را که تقریباً از سرم می افتاد تنظیم کردم و داخل شدم.
. خودم را در حالی که دستی روی سینه ام گذاشته بودم با سرعت زیاد به دانشگاه رساندم
تشنه بودم. دستم را زیر کولر کنار کولر آبی گرفتم، سرم را پایین انداختم و
بدون توجه به اطرافم کمی از آب کف دستم را خوردم و برای اینکه حالم بهتر شود. بیا
سریع آستین کتم را پایین کشیدم و صورتم را پوشاندم و
حالا فهمیدم چه اشتباهی کردم و از کت و نقابم که الان
شبیه بچه مدرسه ای است زاری کردم.
هی
خیس
آب شدم
. و دیر اومدم یه کم تو سالن
این طرف و اون طرف رفتم و دیدم
دستم فایده نداره طبق معمول بازش کردم
با صدای بلند گفتم
! یا الله_
به محض ورودم سر و صدا و جمعیت به خواب رفت و سکوت محض همه جا را فرا گرفت،
نیمی از دختر و پسرها وسط کلاس ایستاده بودند و مشغول مسخره بازی بودند و بقیه که
نشسته بودند به من نگاه کردند. چشم ها، ناگهان انگار بمبی منفجر شده بود که
! عین جزامی بودند
با دستانشان به سمت من نشانه می رفت و بلند بلند می خندید، با تعجب سرم را پایین انداختم و نگاهی به خودم انداختم تا ببینم مشکلی
با صدای یکی از دخترها
دارم یا نه. در حالی که می خندید مرا به دوستش نشان می داد و می گفت
:
کجا اومده اینجوری سرش؟ خدایا دیدی چی گفت؟ به سمت دوستش چرخید
و لب و دهانش را درست در حین گفتن حرف های من چرخاند.
گفت: خدایا دوستان من از خودم هم بی چهره ترند.
آنقدر خندیدند که نزدیک بود بیهوش شوند
.
: دستامو گذاشتم روی کمرم و اخم کردم و گفتم
باشه؟؟ تموم شد_
پسرا تعجب کردند و دخترا انگار به موجود عجیبی نگاه میکنن چشم از من بر نمیدارن،
بیخیال کوله پشتیم رو روی دوشم مرتب کردم و با مصمم به سمت کلاس رفتم.
مراحل
. با تعجب دستم رو روی دماغم گذاشتم،
چرا معلم سر کلاس نیست؟ لب پایینم رو زیر دندونم فشار دادم، وقتی
با لبخندی زیبا به سمت یه دختر خوشگل و بامزه برگشتم، اون
دستش رو صمیمانه به سمتم گرفتم
!! روضه رحیمی
بدون دست زدن به او، با پاهای خسته روی صندلی خم میشدم و میکشیدم
و میگفتم
: «من نازی هستم، اما دوستانم به من میگویند نازی». دستش را که در هوا خشک شده بود پایین آورد و آب دهانش را قورت داد و از
یکی از بچه های کلاس که از اول با ما خوب بودند و همیشه در مورد چیزی صحبت می کردند
، پرسید، سرش را بلند کرد و با خنده گفت
: جوون چه جور چشمایی داری؟ لامسب
صاف ایستاد و طوری نگاه کرد که انگار به موجودی نگاه می کند.
نگاهش را از بالا به پایین چرخاند و ادامه داد
. ولی حیف… تو اونقدر خوب نیستی که دوست دختر من بشی_
. با رنگ قرمز: به پسرک سیلی زدم و
چند ثانیه با سرم کج شده بهش خیره شدم و انگار مغزم داشت تحلیل میکرد.
آنچه او گفت
. پشت دندان های به هم فشرده ام غر زدم
! نشنیدم چی گفتی؟_
: روی صورتم خم شد و در حالی که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد ادامه داد
چی شده جوجه…خیلی از من خوشت نمیاد؟_
با خنده به دوستش نگاه کرد و ادامه داد.
اشکالی نداره… درست قبل از اینکه به تخت من بیایی، باید بری دستشویی تا یک شب
باید آرزوی تو را برآورده کنم. وقتی پایم را بالا آوردم خندید و
آنقدر عصبی به وسط پاهایش زدم که باورش نمی شد. و در حالی که خم شده بود از شدت درد صورتش قرمز شد و
به آرامی به سمت او
خم شد
و
گوشش را بوسید.
! در کلاس باز شد و در کلاس غوغایی شد،
بشین
…بشین
معلم اومد
. ? _
همه نشسته بودند و حالا به جز من و اون پسر هیچکس ایستاده بود، بدون اون نگاهی که
قورت دادم و با عجله خواستم بدون جلب توجه بشینم که
خطاب به من گفت:
خانم؟ جایی که ؟ نمیخوای توضیح بدی _
: خطاب به پسری که هنوز اسمش رو نمیدونستم گفت
: تو چت مثل گوجه قرمز شدی؟ _: پسره چیزی نگفت
سروصدای تو تا آخر سالن ادامه داشت با اینکه برای من مشکل داشت اما موفق شدم
به هر حال بهش برسی ولی من اصلا نمیتونم بی احترامی شما رو قبول کنم
: یه قدم برداشتم نزدیک صندلی بودم که دوباره خطابم کرد.
!!
خانمم
.
با دیدن سکوتش جرات پیدا کردم و به آرامی سرم را بلند کردم، او مات و مبهوت شد و
سکوتش را دید.
وای خدای من قاطی کردم!؟
از بین این همه آدم، این باید ارباب من باشد. نقشه ام را جلوی چشمانم می دیدم.
آهی از درد کشیدم .
لباسش را عوض کرده بود .
اون جایی که تیغه چاقو من بود گردنش رو هم پانسمان کرده بود . اخمی کرد و در کمال ناباوری قدمی به سمتم برداشت و
ابرویی بالا انداخت و بر خلاف تصورم الان داره از کلاسش بیرونم میکنه:
دستی به ریشش
کشید و با جدیت گفت
: اسمم؟ نازلی
: سرش را تکان داد و با تمسخر این را گفت
بهت یاد نداد خودتو به خانواده معرفی کنی؟؟_
این دانشگاه تنها امید من برای اجرای برنامه هایم بود و نمی خواستم آن را از دست بدهم.
: همینطور که لبامو روی هم فشار میدادم تا خودم رو کنترل کنم با حرص به لبام سیلی زدم
!! نازلی شریفی
در حالی که به فضای کلاس اشاره می کرد چند بار زیر لب با قیافه خاصی اسمم را زمزمه کرد
: می گفت
خوب چی شده؟؟ _
ساکت موندم که یکی از دخترای خراب کلاس
از سیر گرفته تا پیاز برای تبریک گفتن بهش گفت
. همان پسر قد بلندی که حالا از شانس وحشتناکم فهمیدم معلم من بود در حالی که او
بانداژ گردنش را لمس می کرد و با چشمانش به من اشاره می کرد
. گفت
باشه…! سریع برو سرجات وایسا _
: بعضی ها باید در این کلاس مؤدب باشند.
نگاه تندی به من انداخت، منتظر بودم که مرا از کلاس بیرون کند، اما بالاخره
پوزخند شیطنت آمیزی به من زد و گفت: تا آخرین جلسه از درسی که با من داری گوشه کلاس می ایستی. _…
حرفامو برام یادداشت میکنی و
: اومد سمتم و دورم حلقه زد و ادامه داد
سر هر جلسه باید در مورد درس دیروز کنفرانس بذاری _
چی؟ این چه حرفی است؟ دهانم را باز کردم که انگار میخواهد مرا بکشد و اذیتم کند
وقتی اعتراض کردم به حرف من پرید و در حالی که دستش را به سمت در سمت راست کلاس نشان میداد
: جلوی سطل زباله گفت:
جمعیت خندیدند، نگاهی انداختم. کنار سطل زباله و در حالی که داشتم
آب دهانم را قورت می دادم سعی کردم جلوی عصبانیتم را بگیرم
، به قیافه دیگران اهمیتی نمی دادم، اما این معلم بدجور روی من راه می رفت،
وگرنه چرا تنها او باید من را تنبیه می کرد، نه آن پسر بی ادب، من. با خودم زمزمه کردم
: کردم
!! آروم باش، لعنتی
، به زور لبخندی به لبم نزدم و وقتی کوله پشتی ام را روی شانه ام می گذاشتم، اما
او نمی دانست که من به هیچ چیز اهمیت نمی دهم. شما، و اینکه
شما برنامه های عالی دارید! سرمه
به زور خودم را گوشه کلاس نزدیک سطل وایستادم، بچه ها به من خیره شده بودند.
با کمی خندیدن معلوم بود از اینکه غرورم را زیر پاهایش له می کند خوشحال است و دارد خوش می گذراند. او
نشست
با افتخار پشت میزش و شروعش کرد
، خندیدند و با جدیت گفتند:
در حالی که کتابی را جلوی آن باز می کرد شروع به صحبت کرد
به او! آن را گرفت و نگاهش را به دور کلاس چرخاند و ادامه داد:
من استاد آراد نجم هستم و روی نظم و انضباط بسیار حساس هستم، بنابراین هرکسی که
حتی یک دقیقه بعد از من وارد کلاس شود می تواند ۱۰۰% مطمئن باشد که ندارد. در کلاس من قرار می گیرد و هر
جلسه در مورد محتوای جلسه است. اگه وقت شد یکی یکی ازتون میپرسم پس همیشه
آماده باش.
با سرفه گلویش را صاف کرد، لیستی از غیبت ها را برداشت و وقتی
به اسم من رسید، مکثی کرد، نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت
: آنها کسانی هستند که قبلاً با آنها آشنا شده بودیم.
بچه ها که می دانستند منظورش چیست، وقتی دستش را محکم به میز کوبید، خندیدند
!! همه ساکت شدند وقتی او بلند شد در حالی که نگاهی به کتاب روی میز انداخت
: گفت
!!
خب، بیایید شروع کنیم –
در تمام مدتی که او تدریس می کرد، او بسیار جدی بود، کسی جرات نداشت فریاد بزند، من
برای مدت طولانی روی پاهایم ایستاده بودم، پاهایم درد می کرد
. انداختمش، چطور ممکنه به ذهنم نرسید؟ با عجله کیفم را باز کردم
و دفترچه ای را که از قبل داشتم که قدیمی بود و نیمی از صفحات آن نوشته شده بود، بیرون آوردم،
اما هر چه زیر کیفم نگاه کردم، خودکار و مدادی پیدا نکردم.
معلم هم همین طور درس می داد. من از حواس پرتی سوء استفاده کردم و به همین ترتیب
به رزا خیره شده بودم و سعی می کردم توجه او را جلب کنم، اما
استاد به من پشت کرد. دستم را بلند کردم و به رزا اشاره کردم اما نه.
بی فایده بود و انگار اصلاً مرا نمی دید و آنقدر غرق درس بود که انگار
در این دنیا نیست
.
و می خواست موضوعی را توضیح دهد اما با دیدن من خشک شد. سعی کردم مستقیم روی جام بایستم، اما پاهایم در هم پیچیده شد و نزدیک بود
بیفتم
. بازش کردم
، ناگهان کلاس از خنده منفجر شد و همه خندیدند، یک لحظه احساس کردم معلم
: خندید اما سریع پشتش را برگرداند و با صدای بلند گفت
: ساکت_
انگار کلاس رو با سیرک اشتباه گرفتی،
بازدید: 17
پیوندهای روزانه
آمار بازدید
آنلاین : 0
بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 444
بازدید هفته گذشته : 4072
بازدید ماه گذشته : 4498
بازدید سال گذشته : 127586
کل بازدید : 1257176