این شاهکار یک کتاب در ژانر عاشقانه می باشد که نویسنده ، آن را در قالب شعر به طرز شگفت انگیزی بیان کرده است. کتاب ۳۶۵ روز بدون تو ( ۳۶۵ days without you ) اثر آخیرا می باشد.
دانلود کتاب یوگا در ۲۸ روز (۴,۸) : یک کتاب آموزشی ورزشی در زمینه یوگا که در مدت کمتر از یک ماه شما...
دانلود کتاب دور دنیا در هشتاد روز (۴,۸) : این کتاب داستان زندگی یک نجیب زاده انگلیسی را روایت می کند که قصد دارد...
دانلود کتاب بازمانده روز (۴,۸) : ماجرای این کتاب با دریافت نامه ای از یک همکار قدیمی آغاز می شود. کتاب...
دانلود کتاب ازدواج بدون شکست (۴,۴) : راز دستیابی به یک ازدواج شاد و مهم تر از آن، ماندن در یک ازدواج...
کتاب های تصادفی
دانلود کتاب سگ ولگرد
دانلود کتاب الفیه و شلفیه
دانلود کتاب پیرمرد و دریا
دانلود کتاب هنر جنگ
دانلود کتاب قوی سیاه
آخرین کتاب ها
دانلود کتاب فواید گیاهخواری
دانلود کتاب روح گریان من
دانلود کتاب باآخرین نفس هایم
دانلود کتاب ژرمینال
دانلود کتاب شهر خرس
آنلاین
دانلود کتاب ۳۶۵ روز بدون تو
خواندن یک کتاب خوب مانند همراهی با افراد خوش اخلاق است.
دکارت یک آرزوی خوب را برای کسانی که از داستانهای معمایی خسته شدهاند و انسان هستند، ارائه کرده است. سخن مترجم: با نام خدا، ای غم، از سینه برو برو؛ چرا که لطف یار در حال آمدن است. ای دل، تو نیز از من برو برو؛ چرا که آن دوست دلباخته در حال آمدن است.مولانا، غزلیات شمس. آثار ادبی، همچون آینهای است که تمام نشان میدهد؛
به عبارت دیگر، آن معرف اصلح جوامع است و به نظر نویسنده این نقش را تا به حال داشته و خواهد داشت. به طور کلی، هنر تصویرسازی و ارتباط است. البته، در این زمینه به عنوان یک شاخه از هنر، شعر به موارد بیشتر و صریحتر و دیدهشدنیتر از هنر دیگر پاسخ میدهد. در طول تاریخ، شعر فارسی نقش بزرگی را با توجه به عوامل مختلف که ممکن است در اینجا ذکر نشوند، داشته و همچنان دارد.
بطور آشکار، یکی از ویژگیهای برجسته جهان مدرن، چهرهای کاملاً سخت و بیانسانی است. اما به طور همزمان، ویژگی مهم دیگرش کاملاً متضاد است؛ مهربانی، شفقت، دوستی و عشق که به معنای واقعی انسانیت وجود دارد. این ویژگیها اصلًا در جامعهای ریشهدار است که در حال گسترش است و مدتهاست که مبارزهای زیبا، ساده و عاشقانه علیه این ویژگی بیانسانی را آغاز کرده است.
در تمام تاریخ، سیاه و سفید، نور و تاریکی، عشق و دشمنی همواره به همراه یکدیگر بودهاند. این دو جنبه به شکل موازی و پیوسته در حرکت بوده و خواهند بود. در واقع، وجود هر یک از این مفاهیم نیاز به وجود دیگر را دارد. بنابراین، اصولاً بنیان هستی بر پایه اصل نیکی، روشنایی و عشق قرار دارد. شخصیت برجستهای که در شعر معاصر مشاهده میشود، با توجه به شرایط فعلی، سادگی و زیبایی استثنایی عاشقانه و مهرورزانه را نشان میدهد.
این نوع عشق انسانی همواره در روابط انسانی وجود دارد و خواهد داشت؛ در روابط مثل پدر و مادر، فرزندان، همسران، همکاران و غیره.حتی در وجود خویش، حتی در جهانی که بیرون از دید انسان است، وجود هر چیزی اعم از حیوان، گیاه، خاک و سنگ به طور روشن قابل مشاهده است و پایداری و ثبات وجود به طور کلی بر آن استوار است، بدون هیچ گونه تردیدی.
به علاوه، این ویژگیها بر تمام کلمات، عبارات و جملات شاعرانه در مجموعهای که در اختیار خواننده گرامی قرار دارد، تأثیرگذار است. در نهایت امیدوارم که توانسته باشم ترجمهای روان و دقیق از آن به زبان فارسی ارائه دهم.
من احساس می کنم که باید در روز اول، اول ژانویه ۲۰۱۷، خداحافظی معنی داری می داشتیم.
روز دوم، چرا اینقدر برای من وقت گذاشتی، اگر قصد نداشتی شب بمانی؟ آه
روز سوم به یاد تمام نقشه هایی که دیگر وجود ندارند گریه می کنم. اگر می خواهید به این هدف برسید، می توانید آن را انجام دهید.
روز چهارم متوجه شدم که من آنقدرها برات مهم نیستم.
در روز پنجم، احساس کردم این مدت طولانی نخواهد بود. من از اولین مکالمه مان چنین احساسی داشتم و نمی توانستم امیدوار باشم که حداقل این بار اتفاق خوبی بیفتد. اگر می خواهی این اتفاق بیفتد، خدا به او گفته این کار را بکند. سلام
روز ششم: می ترسم بعد از تو هیچ چیز به من احساس عشق مشابهی ندهد. ق به نظر رسید در روز هفتم احساس ناراحتی و عصبانیت می کنم اما همچنان احساس می کنم دلم برایت تنگ شده است. آیا می بینید که وقتی احساس می کنم اینطور نیستم چقدر این احساس غم انگیز است؟ آیا میدونی چقدر احساس بدبختی و نامیدی بهم دست میده؟
روز هشتم: بازگشت به ندانستن کسی که به اعماق روح شما نگاه کرده سخت است. سسی که روح شما را دیده اید؟
روز نهم احساس خوبی ندارد، اما اشکالی ندارد، زیرا شما خوب هستید، و این چیزی است که اهمیت دارد.
او چیزی شبیه به آنچه که می گفت در سانفرانسیسکو اتفاق افتاد گفت و او این کار را کرد. هکه مهمه.
روز دهم شما چیز خاصی دارید و هرگز نمی خواهید آن را از دست بدهید. چون می دانم که هیچ کس دیگری آن را پیدا نخواهد کرد. او از من خواست که این کار را انجام دهم. خیلی راحته
کاش هیچ وقت خیره یشدم. او دوازدهمین روز را در نیویورک گذراند، جایی که جلسه ای در انتظار او بود.
اگر می خواهید به این هدف برسید، همیشه می توانید آن را انجام دهید. سلام
او می خواست او بداند: زمانی که او ۱۴ ساله بود، در ۱۴ سالگی، او مرکز توجه بود.
اگر می خواهید فرزندتان در مورد کاری که می خواهید انجام دهید هیجان زده شود، او گفت:
در پانزدهمین قسمت از فیلم ناپدیدشدگان در پانزدهمین ماه زندگی خود کاندیدای نامزدی ریاست جمهوری آمریکا می شود. او در سن ۱۶ سالگی ظاهر شد که برای کار آماده بود. اگر می خواهید بدانید چگونه می توانید
این کار را انجام دهید. هنگامی که ۱۶ ساله شدید، می توانید گزینه مناسب خود را انتخاب کنید. و اگر می خواهید این اتفاق بیفتد، می توانید مطمئن باشیدکه این اتفاق خواهد افتاد. او در حالی که به سانفرانسیسکو رفت و آمد داشت ۱۷ ساله شد. اگر می خواهید به این هدف برسید، می توانید آن را انجام دهید.هفده سال پیش، او به سانفرانسیسکو رفت و آمد داشت. او ۱۸ روز و ۱۲ روز در سال را سپری می کرد. ستم یا کجا باشی همیشه تو خواهی بود این مهم نیست.
برای من اتفاق می افتد
یا با تو
مهم نیست چه باشد، من همیشه دوستت خواهم داشت
روز ۱۸
مهم نیست کجا هستم، تو همیشه آنجا هستی
یا هر کجا که هستید
مهم نیست چه اتفاقی برای من می افتد
یا با تو
در هر شرایطی
من همیشه دوستت خواهم داشت
روز ۱۹
ای کاش مال من بودی، چگونه می توانم قلبم را پست کنم؟
روز ۲۱
من اینجا هستم، دو سال بعد، هنوز هم مثل قبل دوستت دارم
روز ۲۲
میخواستم بهت بگم
دلم برات تنگ شده بود
اما من می دانم
چیزی نیست
تغییر خواهد کرد
پس ادامه دادم
بازی کردن
من نکردم
روز ۲۳
حتی وقتی با تو بودم باز هم دوست داشتم ببینمت، همیشه به این فکر می کردم که بعدش کی می بینمت، حتی وقتی کنارم بودی.
روز ۲۴
دوستت دارم، همیشه دوستت داشتم، حتی زمانی که نتوانستی به من محبت کنی
روز ۲۴
دوستت دارم، همیشه دوستت داشتم، حتی زمانی که نتوانستی به من محبت کنی
روز ۲۵
دوست من، من همیشه تو را دوست داشتم، حتی زمانی که نتوانستی من را دوست داشته باشی.
روز ۲۵
نمی دانم چه بگویم جز اینکه خداحافظی با تو دلخراش بود.
روز ۲۶
اما اگر نخواهم داستان ما دیگر تمام شود چه؟
روز ۲۶
اما اگر نخواهم داستان ما دیگر تمام شود چه؟
روز ۲۷
تو یار من بودی، اما قرار نبود با هم باشیم
روز ۲۸
دانستن اینکه کسی برنمی گردد به این معنی نیست که از انتظار دست بردارید.
روز ۲۹
این سخت ترین کار است وقتی باید از کسی دست بکشی چون یکی از تو دست کشیده است
روز سی ام
این که باید از تو دست بکشم بیشتر دردناک است
زیرا تنها دلیلی که من از تو دست می کشم این است که مدت ها پیش از من دست کشیدی.
روز سی ام
این که باید از تو دست بکشم بیشتر دردناک است
زیرا تنها دلیلی که من از تو دست می کشم این است که مدت ها پیش از من دست کشیدی.
روز ۳۱
?میتونم بپرسم چرا؟
چرا من را فریب دادی چرا دروغ پشت سر هم به من می گفتی، هیچ چیز نمی تواند جبران کند و نمی تواند بهانه ای باشد؟
چرا این را به من گفتی؟
?میدونم درست نیست
چرا قول دادی
می دانستی که می شکند.
در نهایت
روز ۳۱
واقعا میتونم بپرسم چرا؟
چرا فریبم دادی
چرا همه اینها را به من گفتی در حالی که می دانی واقعیت ندارند؟
چرا قول دادی؟
میدونستی میشکنه؟
چرا مدام دروغ پشت دروغ گفتی؟
هر کاری که با من کردی هرگز به آشتی منتهی نخواهد شد
در نهایت
لطفا بابت هر کاری که با من کردی عذرخواهی کن
روز ۳۲
چگونه می توانم کسی را که مرا خوب کرد و در عین حال شکستم را فراموش کنم؟
روز ۳۳
می خواهم بدانم وقتی اسم من را می بینید چه فکر می کنید؟
روز ۳۴
تا حالا به کسی گفتی دلت برام تنگ شده؟
روز ۳۵
چون فاصله ام را حفظ می کنم،
دانلود کتاب تاج نفرین شده (۷,۸) : این شاهکار بی نظیر حول محور یک فانتزی عاشقانه با ماجراجویی های بسیار جذاب می...
دانلود کتاب کمدی الهی (۲) : درباره زندگی پس از مرگ که در دنیاهای مختلف ( دوزخ، برزخ، و بهشت )...
کتاب های تصادفی
دانلود کتاب زن سی ساله
دانلود کتاب ماتیلدا ( انگلیسی )
دانلود کتاب قوی سیاه
دانلود کتاب هنر آشپزی رزا منتظمی
دانلود کتاب آوای وحش
آخرین کتاب ها
دانلود کتاب فواید گیاهخواری
دانلود کتاب روح گریان من
دانلود کتاب باآخرین نفس هایم
دانلود کتاب ژرمینال
دانلود کتاب شهر خرس
آنلاین
دانلود کتاب سوزاندن تاج ها
فصل اول
رن گرینراک” توی اتاق خوابش تو برج غربی قصر “آناداون” جلوی پنجره ایستاده بود و طلوع”
ماه رو بالای درختا تماشا می ِ کرد. آسمون یه آبی خیلی تیره بود با یه عالمه ستاره ریز. شب
آرومی بود، ولی رن یه حس عجیبی داشت، انگار پادشاهی “ایانا” آروم نبود و فقط داشت
.نفسشو حبس میکرد
صدای “رز” سکوت رو شکست: «تموم شد این ماه ماه کردنات؟ یه کم کمک من کنی بد
نیست!» رز اونور اتاق داشت کمد لباساش رو زیر و رو میکرد. «واقعا تا حالا اینقدر بهم
دانلود کتاب سوزاندن تاج ها
»!ریختگی ندیده بودم
تور سلطنتیشون فقط چند ساعت پیش تموم شده بود و رن رسیده بود قصر و دیده بود که
.بالاخره بازسازی اتاق خوابش تموم شده. حالا دیگه یه جای مخصوص به خودش داشت
.البته رز هم همون لحظه گیر داده بود که باید یه سرکی بکشه
دیوارهای سنگی رو با پردههای رنگی با طرح ملکهها و پادشاههای جادوگر قدیمی پوشونده بودن،
و کف اتاق هم یه فرش بزرگ پهن شده بود. یه تخت چوبی بزرگ با یه سایهبون توری وسط اتاق
دانلود کتاب سوزاندن تاج ها
بود، و یه کمد لباس خیلی بزرگ تمام دیوار کنار در رو گرفته بود. یه میز آرایش خوشگل هم کنار
حموم بود که کشوهاش پر بود از کرم و سایههای رنگی، انواع رژگونه و برس، و اونقدر جواهر
.که میتونست یه کشتی کوچیک رو غرق کنه
رن دلش میخواست زود بخوابه تو اتاق خواب جدیدش، ولی رز که از موفقیت اولین تور
سلطنتیشون پر انرژی بود، نمیتونست آروم بگیره. برای همین، یه پروژهی دیگه رو شروع کرد
– یه نظم اساسی دادن به کمد لباسهای رن. هر از گاهی، یه شلوار سرکش یا یه چکمهی کثیف
دانلود کتاب سوزاندن تاج ها
.از اینور به اونور پرتاب میشد
»رن برای سومین بار گفت: «چرا این کارو فردا انجام نمیدیم؟
»یا اصلا هیچ وقت؟«
رز در حالی که دماغشو از دیدن یه لباس گلی جمع میکرد، زیر لب گفت: «نه، نه، نه. باور کن
وقتی تموم بشه خوشحال میشی. رن، واقعا چطوری همه چی رو گلی کردی؟ تو که هنوز این
»!لباسو نپوشیدی
دانلود کتاب سوزاندن تاج ها
رن با یه حس زودگذر به یاد آورد که یه شب توی تور، از سر بیحوصلگی، رفته بود توی صندوق
…مسافرتیش قایم شده بود تا بپره بیرون و
.رز رو ترسوند، جوری که خواهرش یه جیغ بنفش کشید و نگهبانا سراسیمه اومدن
شاید بهتر بود اول پوتینهای سفرشو درمیاورد و اون همه لباس خوشگل و نو رو نجات میداد.
ولی آخه اون از گل و لای و شن و کثیف کاری بدش نمیومد
بعضی وقتا، وسط عظمت شاهانه قصر، دلش واسه ساحلهای وحشی ارثا تنگ میشد، واسه
دانلود کتاب سوزاندن تاج ها
بوی نمک دریا که تو باد میومد، واسه صدای لذتبخش خرت خرت برگهای پوسیده تو جنگلهای
اطراف و حس زبری پوست درخت زیر انگشتاش وقتی از درختا بالا و بالا و بالاتر میرفت، تا
.جایی که به بالای درختا میرسید و میتونست تا افق رو ببینه
.رز یه آه کشید و به لباس لکهدار دیگهش نگاه کرد، بعد یه نگاه معنیدار به خواهرش انداخت
یه لحظه رن فکر کرد از پنجره بره بیرون، از برج پایین بره و به صحرا فرار کنه، ولی پاهاش درد
میکرد و ارزش اینو نداشت که بعدش بخواد با عصبانیت بقیه روبرو بشه. پس به جای اون، مثل
دانلود کتاب سوزاندن تاج ها
.یه بچه قهر کرده به ماه اخم کرد
یه باد سرکش وزید و یه جورایی هوا سرد شد. وقتی دستشو دراز کرد تا پنجره رو ببنده، یهو
عکس خودشو تو شیشه دید. یه جوری شد، از رنگ پریدگی صورتش، از گودی گونههاش، از اون
رگه سفید جدید تو موهاش بدش اومد. اینا نشونه عزاداریش واسه از دست دادن بانبا بود، و یه
یادآوری تلخ که دنیایی که توش بزرگ شده بود، دنیایی که مادربزرگ مهربونش ازش محافظت
میکرد و راهنماییش میکرد، دیگه اون دنیایی نیست که الان توش زندگی میکنه. یه یادآوری از
دانلود کتاب سوزاندن تاج ها
.اون شکاف تو قلبش بود
ولی دنیای دور و بر رن خیلی وقته به راه خودش ادامه داده بود. بیشتر از دو ماه از نبرد آناداون
گذشته بود، جایی که دوقلوها با شورشیهایی که میخواستن سرنگونشون کنن جنگیده بودن. رن
نفرین باستانی رو شکسته بود که یه زمانی پنج رشته جادوشون رو از هم جدا کرده بود – طوفان،
افسون، جنگجو، شفا و بینش. این باعث شده بود که همه جادوگرهای ائانا بتونن روی هر رشته
کنترل داشته باشن، همونطور که یه زمانی قبل از اینکه اون قدرتها ازشون گرفته بشه، توسط
دانلود کتاب سوزاندن تاج ها
اجداد شیطانیشون اوناق استارکرست طی یه جنگ علیه خواهر دوقلوی نیکوکارش ارثا، بیشتر
.از هزار سال پیش، از هم جدا شده بود
رن و رز با هم از تخت و تاجشون دفاع کرده بودن. بعدش، تصمیم گرفته بودن به کسایی که از
ترس خودشون و جادوگرهای دیگه شورش کرده بودن، رحم کنن، تا بتونن پادشاهی رو به یه
.کشور صلحآمیز تبدیل کنن
.تا اینجا که خوب پیش رفته بود. اما ته دل رن، احساس صلح و آرامش نمیکرد
دانلود کتاب سوزاندن تاج ها
رز اعلام کرد: «این کاملا بی فایدهاس.» حالا دیگه سر پا بود و به کمد لباسهای رن زل زده بود،
»…انگار که کمد بهش توهین شخصی کرده. «اول
:باشه، اینم ترجمه عامیانه و روون
“.رسیدگی به کارهای جدید: “حالا که برگشتیم، باید خیاط مخصوص خودتو داشته باشی
رن، پنجره رو محکم بست و گفت: “اتفاقاً منم موافقم
ِو
.”
دانلود کتاب سوزاندن تاج ها
ُرز ادامه داد: “خوشبختانه، من یه خیاط سراغ دارم. میدونی، همین لباسی که تنمه رو اون
دوخته؟” چرخید تا لباسشو نشون بده. حتی بعد از یه سفر خسته ُ کننده هم، رز درست مثل یه
پرنسس به نظر میرسید، با یه لباس صورتی که روش با نخهای طلایی گلدوزی شده بود.
موهاش فر خورده بود و یه گل رز از رو صورتش کنار زده بودتشون. چشماش مثل زمرد سبز و
رن رو مرتب میکرده، گل انداخته بودن.
براق بودن و گونه هاش از بس که داشته لباسای و
دانلود رمان حس ممنوعه (۸,۲) : درباره دختری به نام نیهانه که میخواد پسر داییش رو عاشق خودش کنه که …...
دانلود رمان استاد شیطون من (۶,۸) : درباره رابطه عاشقانه یک استاد شیطون و یک دانشجو رشته پزشکی است که …...
دانلود رمان سنجاب کوچولوی استاد (۶,۸) : درباره دختری با هوش و استعداده که پیش استادش خیلی عزیز است و خودش اینو...
دانلود رمان آغوش استاد (۶,۸) : درباره استاد جذابی به سامان است که یکی از دانشجوهاش به نام سارا عاشقه و...
رمان های تصادفی
دانلود رمان رژ لب قرمز
دانلود رمان پشتم باش
دانلود رمان لذت های خشن
دانلود رمان زهر تاوان
دانلود رمان پادشاه زمستان
آخرین رمان ها
دانلود رمان بخواب معاینت کنم
دانلود رمان افسونگر مسترد
دانلود رمان خفقان
دانلود رمان قشاع
دانلود رمان وارث شیخ
آنلاین
دانلود رمان عشق ممنوعه استاد
در مقابل چشمان تشنه هوس آراد نجم باید لبخند می زد تا کاری انجام دهم
! شک نکن لبخندی از درد بود،
دردی که تلخی اش را فقط من حس می کردم. با هوس لبخندم را بوسید. ت و عشقی
: آروم کنار گوشم که تو چشماش جاری بود زمزمه کرد
! خیلی سکسی است.. سیس و هتی توله _
لباش رو از گوشم تا چانه ام نوازش کرد، با احساس داغ و خیس لباش سرمو عقب کشیدم
: گرفتمش، گردنمو نبوس صدای خشن،
روز اول بعد از آن مشاجره و دعوا، تو را در کلاس خود در دانشگاه دیدم –
هیچوقت فکر نمیکردم روزی بیاد که اینقدر عاشقت بشم
! من یک دانش آموز شیطون هستم،
به چشمانش نگاه کردم و با عشوه گری لبخند زدم.
! کشیدم، میدونم به شدت خودخواهم، اما بذار فقط یه شب بسوزم،
فقط یه شب دیگه تو هوس تب و بیقراری، چی میشه
؟ نکن دختر _
: دستامو دور گردنش حلقه کردم و آروم آروم زمزمه کرد:
“میخوام امشب کاملا مال من باشی، بدون هیچ ترس و محدودیتی
.
” و نگاه التماس آمیزش و یادآوری فردا معلوم نیست
بی آنکه بخواهم کجای این زمین باشم، این دل لعنتی لرزید
! همین دیشب که آراد مال منه
: شاید دیگه هیچوقت نبینمش
. ! باشه_
. سرم را پایین انداختم تا غم را در چشمانم نبیند اما او
مرا محکم بغل کرد
خوشحالی
و منو برد سمت تخت. حالت ممکن شروع کرد به ناز و
نوازش من!
دهانم از شدت هیجان خشک شده بود و قلبم به شدت در سینه ام میکوبید. چشمامو بستم و پرسیدم
! برای یک شب می خواهم تمام گذشته را فراموش کنم.
امشب آخرین باری است که او را می بینم پس بگذار این بار با دلم راه بروم و او با قلبم راه برود بر خلاف گذشته که به زور کنترلش می کردم تا عشقش را جلوی آراد از دست ندهد، نه مهم نیست که چگونه او می خواهد
رفتار کند
، به نظر می رسد قلب من این رابطه را می خواهد. که
با ضرب تند خود طبل رسوایی را به راه انداخته بود
در حالی که لبهایش روی لبم نشسته بود، دستم موهایش را گرفت و از ته دل با او همکاری کردم.
نیش محکمی از لباش گرفت تو گلویم خندید دستش رفت سمت پیراهنم.
در عرض چند ثانیه لباس هایمان به ته تخت افتاد،
آنقدر تشنه من بودیم که لحظه ای کوتاه از لبان همدیگر جدا نشدیم
. من دارم… اما در عشق من است که زندگیم
از دروغ و نیرنگ نبود
، خدایا چرا عاشق این سیب حرام شدم؟
نمی دانم چند دقیقه با هم بودیم و صدای بلند نفس هایمان
سکوت اتاق را شکست که با بدن خیس از عرق و چشمان آویزان روی بدنم نشست و آرام زمزمه کرد
:
طاقت ندارم. دیگر… اجازه می دهید خانم؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم. و بدون توجه سرم را به نشانه تایید به طرفش تکان دادم
.
: بوسه ای به لبم نزن و در حالی که آرام داشت به کارش ادامه می داد به من گفت
! بلاخره تو مال منی عروسک-
نمیدونم چند ساعته تو بغلت بودم و به صورت غرق تو خواب نگاه میکردم میخواستم
تمام اجزای صورتش رو تو ذهنم حک کنم
چرا من خوشحال نیستی؟
مگه من همیشه اینو نمیخواستم؟ آیا این انتقام است؟ خب حالا چرا
اینقدر احساس شکستگی و پوچی میکنم
؟ نفسم را مثل آه بیرون دادم. آروم از بغلش بیرون اومدم تا
بیدار نشه نشه
. خم شدم. نگاهم را به صورتش چرخاندم
خم شدم صورتش رو ببوسم ولی وسط راه پشیمون شد
و
منو زد
. من به سختی بودم
با نفس کشیدن
موهای آشفته صورتم را کنار زدم که اولین ماشین جلوی من ایستاد، در
عقب را باز کردم و خودم را کشیدم. بدن خسته به آن
.
و داشتم به این فکر می کردم که فردا بعد از فهمیدن حقیقت چه خواهد کرد ، وقتی فرسنگ ها از او دور شدم، آیا از من متنفر است
؟ به خانه ای رسیدم
که آراد اثری نداشت و بعد از پرداخت کرایه
بدن خسته ام را
بدون تعویض لباس به داخل کشاندم و روی تخت دراز کشیدم و روز اول که آراد را دیدم
… “فلاش بک
– گذشته”
امروز اولین روز دانشگاهم بود و اگه هوش بالایم نبود هیچوقت فکر نمیکردم
بتوانم رنگ های دانشگاه را ببینم
دانشگاه؟؟
حتی یاد اسمش هم خنده ام میگیره، فکر نکنم کسی حرفمو باور کنه میخوام برم
!! این چه نوع دانشگاه دولتی است و رشته آن چیست،
اما برای به دست آوردن آن خیلی زحمت کشیدم زیرا
باید برنامه ام را تغییر می دادم و به آن نزدیک می شدم و این آخرین مقاله برند من بود، بنابراین باید
به این دانشگاه بروم. ، بلند شدم و با عجله شروع کردم به پوشیدن کت مشکی ام که قبلا پوشیده بودم رنگش سفید بود و شلوار سبز ارتشی ام را که
تقریباً به اندازه مانتو قدیمی ام بود
پوشیدم. بر سرم نقاب بزن
. در آینه لب هایم به لبخند خم شدند
و به پاهایم نگاه کردم، چشمانی درشت به رنگ دریا، لبهای کوچک، غنچه ای
که دل همه را آب می کرد، با بینی کوچک و رو به بالا، انگار خدا عمل کرده، آری
و در نهایت آن علامت چاقوی کوچک گوشه ابرویم. خوش گذشت
، من بودم، نازلی شریفی، دختر شیطون دیوار. من میرم بالا و تو
!! این جامعه ای که خودم گرگ بودن را یاد گرفتم
اما از بچگی دست من نبود. وقتی نوبت به درس خوندن رسید، تمام کنترلم
از دستم گرفته شد و مثل بره ای رام شده بودم و سرم پایین بود و چشمم
جز کتاب چیزی روبه رویم نمی دید. من به شدت به درس و کتاب معتاد هستم، اما به دلیل وضعیت بد مالی
خانواده ام
، من
و با عجله خواستم کفش هایم را بپوشم.
به دانشگاه بروم.
. یک ساعت مانده بودم تا به کلاس برسم، با قدم های بلند از اتاق کوچکم بیرون رفتم
: امین کووو_
اما ناگهان به یاد پسر ۴ ساله شیطونم اقدس اخم کردم و گفتم
: به خاطر این همه سروصدا صدایش را شنیدم. جیغ زدم
، اما آنها آنجا نبودند.
آاااای امین توله س …. کفشامو کجا بردی؟؟_
تو اون حیاط بزرگ که هر اتاق مال یه نفر بود معلوم بود صدام صدام
نمیشنوه! عصبی دستم را روی کمرم گذاشتم و در حالی که
روی سکوی حیاط ایستاده بودم از ته دل جیغ زدم
!!! خفگی –
سکوت همه جا را پر کرده بود در حالی که دستم را روی بینی ام گذاشتم و
با صدای بلند به جمعیت گفتم
وقتی قیافه جدیدم رو دیدند همه با تعجب نگاهم کردند، معلومه که و وقتی به مهدی فرفره رسیدم، در حالی که
دستش را روی شلوار کردیش می کشید،
از دیدنم با ماسک و شنل تعجب کردم… من که تقریبا در همه چیز شبیه پسر بودم
!! ولی اینبار به هیچکس اجازه نمیدادم تو این بازی، این بازی مال منه
بعد از چند دقیقه عادی نگاهم کردند هاها! حتما با خود فکر کرده اند که این یک بازی
جدید است و من باید نقشه و ترفند جدیدی در سر داشته باشم و البته درست حدس زده اند
! این دفعه فرق میکرد و باید خودم حلش میکردم تا دلم آروم بشه
. نگاهم را بین همه آنها چرخاندم و وقتی به مهدی فرفرا رسیدم، در حالی
که با انگشت اشاره اش به انباری در پایین حیاط اشاره کرد،
چشمانم را ریز کردم
. توی دماغم جیغ زدم
، سریع برو کفشم را از آن توله سگ بگیر، شنیدی؟ او
با عجله به سمت انباری رفت و در همان حال با صدای بلندی که می شنیدم
گفت
:
!! با عجله به سمت خیابان رفتم و
سوار اولین تاکسی که کنارم ایستاده بودم،
سرم را به شیشه تکیه دادم و برای اولین بار در زندگی ام یک جور ترس و اضطراب احساس کردم.
در حالت عمیقی بودم، اما وقتی به یاد سختی هایی که در زندگی با آن روبه رو شدم،
یک مشت عصبانی شدم و شروع کردم به پریدن از پشت
پلک هایم. سرم
محکم
به پشتی صندلی جلو برخورد کرد
. و نگاهی به اطرافم انداختم که
دور ماشین جمع شده بودم،
معلوم بود تصادف کردیم.
می خواستم به خودم تکان بخورم که درد وحشتناکی در بدنم ایجاد کرد و هق هق در آورد
، صدا از بیرون می آمد و مردم زیادی بودند
برای فرار از لبم، اما سریع خودمو کنترل کردم چون من اون درد نبودم، آهسته
در
ماشین رو باز کردم و پامو بیرون آوردم وقتی کسی دستم رو لمس کرد، برگشتم
و پیرزن چادری با نگرانی به صورتم نگاه کرد و گفت:
چطوری مادر؟
آب دهانم را قورت دادم و به سختی لبم را گاز گرفتم. زدم
! ممنون، من خوبم_
هر چه جلوتر رفتم، با دیدن منظره رو به روم، بیشتر از همه پولدارها متنفر شدم
!!! کجایی پیرمرد، ماشینم را زدی و سوزاندی؟
پیرمرد خوش شانس با ناراحتی دستمالی به گردنش انداخت تا عرق روی
پیشانی اش بماند و گفت: نمی دانم یکدفعه چه شد؟
پیرمرد به سمت ماشین مدل بالا رفت و با حسرت به اطراف نگاه کرد و گفت
نفسش را تکرار کرد.
: خدایا من بدبختم، بیچاره هستم.
زبانم را روی لبم گذاشتم، جمعیت را به زور کنار زدم تا بهتر ببینم چه
پسری پشت سرم با قیافه دستش را روی داشبورد یک ماشین خارجی مدل بالا گذاشته که حتی
اسمش را
هم نمی دانستم. داشت، از بیست کیلومتری معلوم بود که چقدر خوش تیپ است
. پلداری میریخت با صدایی جدی و خشن خطاب به پیرمرد
!! افسر را صدا زدم که بیاید، پس آه و ناله کوچکی بکن –
لبهایم را زیر دندانم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم تا آرامشم را کنترل کنم، اما وقتی قطره اشکی را
از گوشه چشم پیرمرد دیدم و چشمانش را پایین انداخت. سر، عصبانیت من و به حدی بیشتر شد
که
وقتی به خودم اومدم کار تمام شده بود و من با قدم های بلند به سمت آن پسر می رفتم
حق نداشت بخاطر ثروتش غرور دیگران را زیر پا بگذارد
بدون توجه به جمعیتی که دور ما جمع شده بودند،
محکم زدم روی شانه اش
!! هووی یارو_ هیچ عکس العملی نشون نداد که محکم تر به شونه اش زدم و جیغ عصبی زدم.
:
من با تو نیستم؟؟ آروم
به آرامی دستش را از روی کامپیوتر برداشت و صاف شد.
با دیدن قدش یه ابرویی بالا انداختم که به سمتم برگشت. ناخودآگاه با دیدن
جذابیتش یه قدم عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم.
نمی دانم او خیلی قد بلند بود یا من برای او خیلی بلند بودم. من کوچک بودم، برای اینکه
او را بهتر ببینم، سرم را بلند کردم و شروع کردم به تحلیل کردنش.
خیلی پسر خوشتیپی بود مخصوصا بوی عطرش که هوش و ذکاوت رو از من گرفته بود
لحظه ای که یادم رفت چه می خواهم بگویم،
نمی دانم چقدر خیره شده است. داشتم لبخند میزدم صداش در اومد ابروهاش به هم کشیده بود
چی گفت؟؟
در ماشینش را باز کرد و خواست پشت رل بنشیند، من عصبی دنبالش رفتم و با یکی از
چی عصبانیت کردی؟؟ برو کارت قرمز بابا_
از عصبانیت قرمز شدم و تند تند نفس کشیدم، حالا
چه
گناهی کرده
؟ با عصبانیت گفتم چی میگی سوسل عزیزم؟؟ فکر کردی چون پول داری
هر چی از دهنت در میاد بر گردن دیگران بیاری؟؟
! هر جوری که بخوام با بقیه حرف میزنم میفهمی؟….
برای اینکه به من برسد و با هم راه برویم سرش را خم کرد و
گفت: “او در حال تماشای یک بازی هیجان انگیز است که
با انگشت خشکی به من زدی و با لبخندی بر لبانش صاف شد و از من پرسید
!
او چه گفت؟ به من گفت یک بند انگشت؟
از عصبانیت نفس نفس می زدم. نگاهی به اطراف انداختم که حالا متروکه بود و به جز اینکه
چند تا پسر کوچولو کنجکاو دیدم و یکدفعه احساس کردم عصبانیتم فوران کرده
ژیگول
: دستم رو مشت کردم و عصبی داد زدم
به من چی گفتی؟؟ _
: اون به من نگاه کرد و با لبخند گفت
: “بندشتی”
: با دستش قدم کوتاهی به سمتم برداشت و با لحن حرصی ادامه داد
.آره به تو هم میخوره
لبخندی روی لبم نشست و
به سمت جلوی ماشینش چرخید که در اثر ضرب و شتم کاملاً جمع شده بود. داشت
منو صدا میکرد؟
!!
اگر کسی بخواهد نام من را از مادر متولد نشده ام بگذارد، این بچه چیست؟
اخم کردم
. آن را گرفتم و به سمت خود چرخاندم تا بخواهد
بیاید و حرکتی کند. یقه کتش را گرفتم و به سمت خودم کشیدمش پایین.
با چشمای گشاد شده به حرکات من خیره شده بود
. چاقو رو درست روی گردنش گذاشتم
. نشنیدم چی میگی؟؟_
برعکس فکر کنم ترسیده و کوتاه اومده با کنجکاوی چشماش رو چرخوند و گفت
: با چشمای خنده گفت
کدوم؟ خاله رضا؟ یا بندشتی-
نه این پسر امروز با حرص صدام میخواست منو تا مرز جنون ببرد.
: کاملا مشخص بود، لبام رو به سمت گوشش بردم و از پشت
دندون های به هم فشرده ام غرغر کردم
.
دندون های به هم فشرده غر زدم با حالت ترسیده و گریه چیکار کردی؟؟ من ؟؟ خدایا منو نکش یقه اش رو عصبی بین دستام فشار دادم و با
چشمای خون آلود نوک تیز چاقو رو اونقدر توی گودی گردنش فرو کردم که
فقط یه خراش سطحی روی پوستش افتاد،
جلوی
چشمای متعجبش. جریان خون از گردنش جاری شد و یقه سفید
پیراهنش غرق در خون شد
. یادت میاد با کی دعوا کردی بچه سوسول؟
انگار تازه باورش شده بود که چه اتفاقی افتاده است، من را عصبی و دستم را عقب زد
از پیراهنش جدا شد و از شدت ضربه چند قدم عقب رفتم
!! چیکار کردی دختر روانی؟
به راننده تاکسی پیری که حالا با چشمان گشاد شده نگاهم می کرد اشاره کردم و
با لبخند گفتم
: من این کار را انجام دادم تا یاد بگیری چگونه با بزرگتر از خود صحبت کنی
. عصبی جیغ زد و
!! می کشمت دختر روستایی_
به سمتم هجوم آورد و من بی ترس جلویش ایستادم تا جوابش را بدهم اما با
دیدن ماشین پلیس که از جلو می آمد ترسیدم و چند قدم عقب رفتم! من نباید دستگیر می شدم و داشتم به اهدافم نزدیک می شدم. با این فکر
بدون توجه به بی بند و باری و سروصدای پسر با قدم های بلند فرار کردم.
به خیابون که رسیدم نفس نفس زدن خم شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم
. راهی برای رد شدن ماشین وجود نداشت که کیفم را برداشتم و با قدم های بلند خودم به داخل کوچه پرت کردم
و
مشتم را پر کردم و به صورتم زدم، از سرما یک لحظه نفسم تنگ شد.
شروع
به دویدن کردم.
. می توانستم آن را رها کنم و بدون توجه به افرادی که چپ و راست نگاه می کردند
، ماسکم را که تقریباً از سرم می افتاد تنظیم کردم و داخل شدم.
. خودم را در حالی که دستی روی سینه ام گذاشته بودم با سرعت زیاد به دانشگاه رساندم
تشنه بودم. دستم را زیر کولر کنار کولر آبی گرفتم، سرم را پایین انداختم و
بدون توجه به اطرافم کمی از آب کف دستم را خوردم و برای اینکه حالم بهتر شود. بیا
سریع آستین کتم را پایین کشیدم و صورتم را پوشاندم و
حالا فهمیدم چه اشتباهی کردم و از کت و نقابم که الان
شبیه بچه مدرسه ای است زاری کردم.
هی
خیس
آب شدم
. و دیر اومدم یه کم تو سالن
این طرف و اون طرف رفتم و دیدم
دستم فایده نداره طبق معمول بازش کردم
با صدای بلند گفتم
! یا الله_
به محض ورودم سر و صدا و جمعیت به خواب رفت و سکوت محض همه جا را فرا گرفت،
نیمی از دختر و پسرها وسط کلاس ایستاده بودند و مشغول مسخره بازی بودند و بقیه که
نشسته بودند به من نگاه کردند. چشم ها، ناگهان انگار بمبی منفجر شده بود که
! عین جزامی بودند
با دستانشان به سمت من نشانه می رفت و بلند بلند می خندید، با تعجب سرم را پایین انداختم و نگاهی به خودم انداختم تا ببینم مشکلی
با صدای یکی از دخترها
دارم یا نه. در حالی که می خندید مرا به دوستش نشان می داد و می گفت
:
کجا اومده اینجوری سرش؟ خدایا دیدی چی گفت؟ به سمت دوستش چرخید
و لب و دهانش را درست در حین گفتن حرف های من چرخاند.
گفت: خدایا دوستان من از خودم هم بی چهره ترند.
آنقدر خندیدند که نزدیک بود بیهوش شوند
.
: دستامو گذاشتم روی کمرم و اخم کردم و گفتم
باشه؟؟ تموم شد_
پسرا تعجب کردند و دخترا انگار به موجود عجیبی نگاه میکنن چشم از من بر نمیدارن،
بیخیال کوله پشتیم رو روی دوشم مرتب کردم و با مصمم به سمت کلاس رفتم.
مراحل
. با تعجب دستم رو روی دماغم گذاشتم،
چرا معلم سر کلاس نیست؟ لب پایینم رو زیر دندونم فشار دادم، وقتی
با لبخندی زیبا به سمت یه دختر خوشگل و بامزه برگشتم، اون
دستش رو صمیمانه به سمتم گرفتم
!! روضه رحیمی
بدون دست زدن به او، با پاهای خسته روی صندلی خم میشدم و میکشیدم
و میگفتم
: «من نازی هستم، اما دوستانم به من میگویند نازی». دستش را که در هوا خشک شده بود پایین آورد و آب دهانش را قورت داد و از
یکی از بچه های کلاس که از اول با ما خوب بودند و همیشه در مورد چیزی صحبت می کردند
، پرسید، سرش را بلند کرد و با خنده گفت
: جوون چه جور چشمایی داری؟ لامسب
صاف ایستاد و طوری نگاه کرد که انگار به موجودی نگاه می کند.
نگاهش را از بالا به پایین چرخاند و ادامه داد
. ولی حیف… تو اونقدر خوب نیستی که دوست دختر من بشی_
. با رنگ قرمز: به پسرک سیلی زدم و
چند ثانیه با سرم کج شده بهش خیره شدم و انگار مغزم داشت تحلیل میکرد.
آنچه او گفت
. پشت دندان های به هم فشرده ام غر زدم
! نشنیدم چی گفتی؟_
: روی صورتم خم شد و در حالی که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد ادامه داد
چی شده جوجه…خیلی از من خوشت نمیاد؟_
با خنده به دوستش نگاه کرد و ادامه داد.
اشکالی نداره… درست قبل از اینکه به تخت من بیایی، باید بری دستشویی تا یک شب
باید آرزوی تو را برآورده کنم. وقتی پایم را بالا آوردم خندید و
آنقدر عصبی به وسط پاهایش زدم که باورش نمی شد. و در حالی که خم شده بود از شدت درد صورتش قرمز شد و
به آرامی به سمت او
خم شد
و
گوشش را بوسید.
! در کلاس باز شد و در کلاس غوغایی شد،
بشین
…بشین
معلم اومد
. ? _
همه نشسته بودند و حالا به جز من و اون پسر هیچکس ایستاده بود، بدون اون نگاهی که
قورت دادم و با عجله خواستم بدون جلب توجه بشینم که
خطاب به من گفت:
خانم؟ جایی که ؟ نمیخوای توضیح بدی _
: خطاب به پسری که هنوز اسمش رو نمیدونستم گفت
: تو چت مثل گوجه قرمز شدی؟ _: پسره چیزی نگفت
سروصدای تو تا آخر سالن ادامه داشت با اینکه برای من مشکل داشت اما موفق شدم
به هر حال بهش برسی ولی من اصلا نمیتونم بی احترامی شما رو قبول کنم
: یه قدم برداشتم نزدیک صندلی بودم که دوباره خطابم کرد.
!!
خانمم
.
با دیدن سکوتش جرات پیدا کردم و به آرامی سرم را بلند کردم، او مات و مبهوت شد و
سکوتش را دید.
وای خدای من قاطی کردم!؟
از بین این همه آدم، این باید ارباب من باشد. نقشه ام را جلوی چشمانم می دیدم.
آهی از درد کشیدم .
لباسش را عوض کرده بود .
اون جایی که تیغه چاقو من بود گردنش رو هم پانسمان کرده بود . اخمی کرد و در کمال ناباوری قدمی به سمتم برداشت و
ابرویی بالا انداخت و بر خلاف تصورم الان داره از کلاسش بیرونم میکنه:
دستی به ریشش
کشید و با جدیت گفت
: اسمم؟ نازلی
: سرش را تکان داد و با تمسخر این را گفت
بهت یاد نداد خودتو به خانواده معرفی کنی؟؟_
این دانشگاه تنها امید من برای اجرای برنامه هایم بود و نمی خواستم آن را از دست بدهم.
: همینطور که لبامو روی هم فشار میدادم تا خودم رو کنترل کنم با حرص به لبام سیلی زدم
!! نازلی شریفی
در حالی که به فضای کلاس اشاره می کرد چند بار زیر لب با قیافه خاصی اسمم را زمزمه کرد
: می گفت
خوب چی شده؟؟ _
ساکت موندم که یکی از دخترای خراب کلاس
از سیر گرفته تا پیاز برای تبریک گفتن بهش گفت
. همان پسر قد بلندی که حالا از شانس وحشتناکم فهمیدم معلم من بود در حالی که او
بانداژ گردنش را لمس می کرد و با چشمانش به من اشاره می کرد
. گفت
باشه…! سریع برو سرجات وایسا _
: بعضی ها باید در این کلاس مؤدب باشند.
نگاه تندی به من انداخت، منتظر بودم که مرا از کلاس بیرون کند، اما بالاخره
پوزخند شیطنت آمیزی به من زد و گفت: تا آخرین جلسه از درسی که با من داری گوشه کلاس می ایستی. _…
حرفامو برام یادداشت میکنی و
: اومد سمتم و دورم حلقه زد و ادامه داد
سر هر جلسه باید در مورد درس دیروز کنفرانس بذاری _
چی؟ این چه حرفی است؟ دهانم را باز کردم که انگار میخواهد مرا بکشد و اذیتم کند
وقتی اعتراض کردم به حرف من پرید و در حالی که دستش را به سمت در سمت راست کلاس نشان میداد
: جلوی سطل زباله گفت:
جمعیت خندیدند، نگاهی انداختم. کنار سطل زباله و در حالی که داشتم
آب دهانم را قورت می دادم سعی کردم جلوی عصبانیتم را بگیرم
، به قیافه دیگران اهمیتی نمی دادم، اما این معلم بدجور روی من راه می رفت،
وگرنه چرا تنها او باید من را تنبیه می کرد، نه آن پسر بی ادب، من. با خودم زمزمه کردم
: کردم
!! آروم باش، لعنتی
، به زور لبخندی به لبم نزدم و وقتی کوله پشتی ام را روی شانه ام می گذاشتم، اما
او نمی دانست که من به هیچ چیز اهمیت نمی دهم. شما، و اینکه
شما برنامه های عالی دارید! سرمه
به زور خودم را گوشه کلاس نزدیک سطل وایستادم، بچه ها به من خیره شده بودند.
با کمی خندیدن معلوم بود از اینکه غرورم را زیر پاهایش له می کند خوشحال است و دارد خوش می گذراند. او
نشست
با افتخار پشت میزش و شروعش کرد
، خندیدند و با جدیت گفتند:
در حالی که کتابی را جلوی آن باز می کرد شروع به صحبت کرد
به او! آن را گرفت و نگاهش را به دور کلاس چرخاند و ادامه داد:
من استاد آراد نجم هستم و روی نظم و انضباط بسیار حساس هستم، بنابراین هرکسی که
حتی یک دقیقه بعد از من وارد کلاس شود می تواند ۱۰۰% مطمئن باشد که ندارد. در کلاس من قرار می گیرد و هر
جلسه در مورد محتوای جلسه است. اگه وقت شد یکی یکی ازتون میپرسم پس همیشه
آماده باش.
با سرفه گلویش را صاف کرد، لیستی از غیبت ها را برداشت و وقتی
به اسم من رسید، مکثی کرد، نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت
: آنها کسانی هستند که قبلاً با آنها آشنا شده بودیم.
بچه ها که می دانستند منظورش چیست، وقتی دستش را محکم به میز کوبید، خندیدند
!! همه ساکت شدند وقتی او بلند شد در حالی که نگاهی به کتاب روی میز انداخت
: گفت
!!
خب، بیایید شروع کنیم –
در تمام مدتی که او تدریس می کرد، او بسیار جدی بود، کسی جرات نداشت فریاد بزند، من
برای مدت طولانی روی پاهایم ایستاده بودم، پاهایم درد می کرد
. انداختمش، چطور ممکنه به ذهنم نرسید؟ با عجله کیفم را باز کردم
و دفترچه ای را که از قبل داشتم که قدیمی بود و نیمی از صفحات آن نوشته شده بود، بیرون آوردم،
اما هر چه زیر کیفم نگاه کردم، خودکار و مدادی پیدا نکردم.
معلم هم همین طور درس می داد. من از حواس پرتی سوء استفاده کردم و به همین ترتیب
به رزا خیره شده بودم و سعی می کردم توجه او را جلب کنم، اما
استاد به من پشت کرد. دستم را بلند کردم و به رزا اشاره کردم اما نه.
بی فایده بود و انگار اصلاً مرا نمی دید و آنقدر غرق درس بود که انگار
در این دنیا نیست
.
و می خواست موضوعی را توضیح دهد اما با دیدن من خشک شد. سعی کردم مستقیم روی جام بایستم، اما پاهایم در هم پیچیده شد و نزدیک بود
بیفتم
. بازش کردم
، ناگهان کلاس از خنده منفجر شد و همه خندیدند، یک لحظه احساس کردم معلم
: خندید اما سریع پشتش را برگرداند و با صدای بلند گفت
: ساکت_
انگار کلاس رو با سیرک اشتباه گرفتی،
برچسبها: ,
موضوع: بازدید: 19
+ نوشته شده در يکشنبه 11 خرداد 1404 ساعت 3:16 توسط نسیم
| ارسال نظر
کتاب تصمیم گرفتم خودم باشم نوشتهی ایلین کدی (Eileen Caddy) یکی از کتابهای انگیزشی و الهامبخش است که بر پایهی خودشناسی، پذیرش خود، و رشد شخصی نوشته شده است. این کتاب با زبانی ساده و صمیمی به مخاطب کمک میکند تا به درون خود رجوع کند و از صدای درونیاش برای تصمیمگیریهای مهم زندگی الهام بگیرد.
محتوای اصلی کتاب
ایلین کدی در این کتاب به مفاهیمی نظیر:
پذیرش بیقید و شرط خود،
یافتن مسیر زندگی شخصی،
گوش دادن به صدای درونی و اعتماد به شهود،
رهایی از قضاوتهای بیرونی و درونی،
و پرورش معنویت در زندگی پرداخته است.
او از تجربیات شخصی خود و ارتباط معنویای که به آن باور دارد، برای انتقال پیامهای خود استفاده کرده است. پیام اصلی کتاب این است که هر فرد در زندگی باید یاد بگیرد خودش را همانگونه که هست، بپذیرد و بر اساس ارزشها و صدای درونیاش زندگی کند.
سبک نگارش
کتاب بهصورت الهامبخش و در قالب جملات کوتاه، ساده و پرمعنا نوشته شده است که میتواند روزانه برای مخاطب بهعنوان یک منبع انرژی مثبت عمل کند.
پیام کلیدی
زندگی زمانی زیبا و ارزشمند میشود که تصمیم بگیرید خودتان باشید و به خود واقعیتان افتخار کنید.
این کتاب به فارسی ترجمه شده و بسیاری از خوانندگان ایرانی آن را بهعنوان منبعی برای افزایش آرامش ذهنی و خودشناسی ستایش کردهاند. اگر به دنبال کتابی هستید که شما را به درون خود متصل کند، این اثر میتواند انتخاب خوبی باشد.
کتاب ۴۸ قانون قدرت نوشتهی رابرت گرین، یکی از مشهورترین و پرخوانندهترین کتابهای مربوط به استراتژی، سیاست، و روانشناسی قدرت است. این کتاب که در سال ۱۹۹۸ منتشر شد، به تحلیل رفتارها و راهبردهای افرادی میپردازد که توانستهاند قدرت و نفوذ زیادی کسب کنند.
ساختار کتاب
کتاب شامل ۴۸ قانون است که هر یک از آنها یک اصل یا استراتژی برای کسب و حفظ قدرت را توضیح میدهد. هر قانون با مثالهایی تاریخی از افراد و رویدادهای واقعی همراه است که این اصول را بهخوبی در عمل نشان میدهد. همچنین، رابرت گرین در کنار مثالهای موفقیت، از مواردی هم یاد میکند که عدم رعایت این قوانین منجر به شکست شده است.
برخی از قوانین معروف:
هرگز رئیس خود را تحتالشعاع قرار ندهید.
اطلاعات خود را بیش از حد افشا نکنید.
دوستان خود را نزدیک نگه دارید، اما دشمنانتان را نزدیکتر.
کمتر حرف بزنید و بیشتر عمل کنید.
به طریقی رفتار کنید که همیشه جذاب و غیرقابلپیشبینی باشید.
نقدها
برخی افراد، کتاب را راهنمایی برای رفتارهای غیراخلاقی یا حتی فریبکاری میدانند.
طرفداران کتاب بر این باورند که شناخت قوانین قدرت به معنای سوءاستفاده از آن نیست، بلکه ابزاری است برای مدیریت روابط و شناخت بهتر رفتار دیگران.
این کتاب درباره مکالمه عاشقانه نویسنده و معشوقه اش در بستر چت و فضای مجازی می باشد. کتاب سین زدی ولی جواب ندادی ( you left me on read ) اثر آکیرا نویسنده کانادایی می باشد.
رمان معشوقهی فراری استاد پارت 1 این رمان شامل زیرسلسلههایی به نامهای "معشوقهی جاسوس" و "فصل دوم" نیز است و امتیاز 4.2 از 95 نظر دهنده دریافت کرده است.
رمان معشوقهی فراری استاد پارت 28 دارای شرحی است دربارهی صدای مهرداد که نزدیک گوش میشنود و از نشاط خود لذت میبرد.
رمان معشوقهی فراری استاد پارت 43 دربارهی بیحوصلگی و درده
«معشوقهی فراری استاد» یک رمان عاشقانه و پرماجرا است که داستان زندگی یک دانشجوی دانشگاه به نام «مطهره» را روایت میکند. او با استاد خود به نام «مهرداد» رابطهای پنهانی دارد که این رابطه برای هر دو طرف دردسرساز میشود.
داستان رمان
مطهره از پدر سختگیر و مادر بیمارش فراری است و برای تامین هزینههای زندگی و درمان مادرش به دنبال کار میگردد. او پس از آشنایی با مهرداد، با وی رابطهای عاشقانه برقرار میکند
. اما این رابطه پنهانی به دلیل موقعیت استاد-دانشجو بودن آنها، مشکلات فراوانی را به وجود میآورد
.
دشواریهای پیش رو
مطهره و مهرداد مجبور میشوند رابطه خود را از همه پنهان کنند، اما شخصی به نام «نیما» از این رابطه مطلع میشود و آنها را تهدید میکند
. آنها برای فرار از این وضعیت، طرحهای مختلفی را میریزند، اما همیشه با مشکلات جدیدی روبرو میشوند
.
اوج داستان
در اوج داستان، نیما مطهره را ربوده و شکنجه میکند
. مهرداد برای نجات او تلاش میکند و در نهایت موفق میشود او را از چنگال نیما نجات دهد. پس از این ماجرا، آنها تصمیم میگیرند برای همیشه فرار کنند
.
رمان «معشوقه فراری استاد» داستانی جذاب و پرهیجان است که خواننده را تا انتها درگیر میکند.
، «فلسفه» در بروجرد منتشر شد. در سال 1324 پس از آبنکامه، وی در آزمون ورودی دانشکده علوم مقمول و مقمول و دانشکده ادبیات رتبه اول را کسب کرد و وارد گروه ادبیات فارسی دانشگاه تهران شد. که در در سال 1327 دوره کارشناسی ادبیات فارسی را با رتبه اول به پایان رساند و سمال باممد وارد شد. دوره دکتری، گروه ادبیات دانشگاه تهران، گردی. در سال 1334 توسط الزمان فروزانفر از رساله خود تألیف شد «نقد الشوع، تاریخ و اصول الآب» (نقد الشعر، تاریخ و اصول الآب)، زیر نظر. دکتر دی دیکوتر زری. ناکوموب در سمل، 1330 در کنمار، عماد، اثر فازملی اسمر، مانند محمد معیی، پرویز ناطل خامنلر، غلمحسین صمدیقی و آبماس زریماب بمرایی / 12 دو قرن سکوت مشارکت. در طبره، ترجمه مقاله دائر، حلمعارف اسلام. (طبا هلن، د.، ک.، دوات ش. د.، از سال 1335 با رتبه کمر خمود، دانشگاه تهران، آبغماز کومرد و احمد، تدریس تاریخ اسلام، تاریخ ادیان، تاریخ کولام و تاریخ تسموف در دانشکده ادبیات و الهیات، دکتر دکوتر زری، ناکوب چندی و همراهی نمایشی با تدریس پرداخت، تی دکوتر در لیسه تهاماران و آموزشکده فنی هان. زرین کوب از سال 1341 به بعد معلم پاره وقت بود در دانشگاه تهران در دانشکده هیهای هن، دی، پاکوسمتا، ن.، آبکوسمفور، دی، سامورب، ن.، پرینسمون، و… و پرداخت، ت.دکتر. زرین کوب در بسیاری از مجامع و مجامع علمی شمرکوت حضور داشته است امراد سامخانرانی را نماینده ایران خطاب کرد. از ایمن میمن پنجمین کنگره اسلامی در بغداد، بیست و ششمین کنگره بین المللی مستشرقان در دهلی و کنگره تاریخ ادیان در ژنم و مجلس اعظم کنگره بین المللی علوم تاریخی در وین. حافظ شیرازی در دوشنبه تاجیکسماماته، کنگره بزرگ نظمیه در ایتالیا و بعداً در ایالات متحده، مجمع عمومی از ویراستاران تاریخ تمدن از مردمان آبسمیان مرکومزی در پماری، س. جناب خوجموی کورمانی در کورما، و همایش مشترک اقوام آبسیان در تهران که برخی از این مجامع شامل م. دکوراتور زرین کوب در سا لاهای ابخر عمر قفسه کتاب خود را به قفسه کتاب زادگاهش شمهر بروجرد اهدا کرد. وی در 24 شیمریور 1378 پمس از سما لها فامالیت در مزرعه تماری خ. ادبیات و تصوف در سن ۷۷ سالگی در تهران، دیده از جهان فروبس، تی. 1330 دو قرن سکوت کوتاه درباره نویسنده و این ک
براد الحمد شرحي حمده والصلاة والسلام على اشرف الخلق سيد محمد والأقال المولف حمد اسد به شرط شده بودی که این کتا بنام با بری خود و هر جور رباب جو اول استار به بر دو به داده بودی و ضمادات ممسوحات و حفه ها و محولات و معا جاین و سلومات مرجات و بلوزات میخرد کن از اینکه تقویت ما بر باد با وجود باستان بر آنکه متعلق این رمان از ریت منار خوان و خضابات مستقو المیرا سودات وانا ار ای قر بانیان خوب باشد و آنهایی خشبو سانی و جبال الافربه کند وفوج علا که موقتی و سابونا بود بالله انه ال ان بی رو که با الا ان الام و برای کم است وبا التوفي بایل دور وزانستی درمان محمد المضارب بان جونکه چه انسان دوستی هر بار این دوران بان که نام الا الله در سالی سختی کو تا آن صفات اکرد و زن موجود باشد. او را قایق در جمال دمولوت به کمال توان گفت و کرانون او صاف ان هنر ناقص به همان مقدار در خشن او نقصان بوده باشد و کم اتفاق مرانه جسمیع ان الان نی من بر ا ا ت ان نموده اند چه چیز برای دورانی یا باشد سیاہ کر بسیار بی ام و سیاسی ابر روسیای میانی بیم جهاد بر می اید که سفید داشته باشد
علیه رنگ سفید الالف سیم و سفیر و نان و سفیدی خصی و در وست سر در جانی و مور سر را در سام جد مرکنند و چهار چه می باید د صرف مرا به زبان سرخی لب دریا روی و سرخی المینین و هر چیز باید که در از باشه در رازی کردن در ارت قامت در از موی سر درازی ابر و چهار چه باید و روان باشد. و اخرین ایده و فی اخر میشم و در اخر سینه و مدور بودن را مر و با ریز باید تک میر کے خاف ان کے مواقع گوشی و نیکی سوال بینی تنافع و چهر چیز باید کوچک کو چار مین و دسته و بیران و قدمین و باید کرسی پر دو زانو مستوی و پر و بستان مستوی شانه وقدوة مست در کمال اختلال در و هر وار خوبی متوسرد و گوت بدن مطلب از نک اور سفید بر خرما یک یا جیر جی بری ما یک و اطراف است را بر او به من با رام و خنده آورد
در شمال ملاحت مبشر زیرا که اول جزر و موجبر محبت میشود و بلاست خنده است و آن را ریشم سیاه بیشه و دندان اوکنده در سوریه وفات اور ترقی و نه خوش آیند و ایده استوانه این بهانه چیز رازان بنظر بیاید دولت در مجموع این اوصاف منظم الله بيضاء اربده من الاربعه مراد اربعہ کا لمس الفطائر لها ال منها و اربعة وفقر و اربعة عالت الى الصور و استغلالات منها وايقة طار الهاني البدو والحضر واري سند او را به خافت الرقم حر ان نهایی اس ام اس دار محکم با میان بر زمان خوابه هیچ ز دوردرشنی صورت و موافقت و یا با با و بی ای یار نه بیرون آوران از یکی یا ایک نیند نه مام نام و در حالی برکه باید باندان حفل الشخصی شر و عقد محضر ا از رسول او بود بافت زنانی که خواسته را پاس میرفتم باید که دوش وانان ها بوده اند و وارد و دارو دانش او را به این معلم نمی بینی نال مار مار کر و فر رفت و از سر بدن خوایی اول اطلاع واله امامہ اور ا مراض من حد دختر سلا مشاهده نماید و بدختر اطلاع دالله
حمام محجبه این امر مراد و حضور ای که علیه ملا ته نه به رضا د کند پیسی حمام رفته ترکیب از دور شی ابدا الا ان امه و اون بنجر اور منظر و فضاحت تعلق اولا در بابر و چون اور لا په باب بار بار دید ركة الفتاح رفع المزارع و این خر در میان مور بنارس و جانان حارث اله عبارات صبح کے اوصاف النا اور ابان نود و چونان اور صاف در کسوت الفال و با خوشی آند اس کا بند در تابه من طرقی م الا نور بین راه بند مترجم این رساله از مواه النار مولانا الا نجا چند شورمان به نام بود در روی آن فقرات برای سم البا الله نظلم فسته خور تفر محرومیت و کا میا نوالی غریب نور ارسی وان پرواز اناقه از این مواد از او برای کوه و در ازانوان کان انها در روز کار در مزار یافته و در رکن را با با کسی براش و بیانی ن خیا از تنش ولا الاب از دامن کا بال اور میرکونام ان را برای ای را از بیرونی هش باز میکنه با مرد انداز مسکن از صف سیب دفتر کو کر سات بینیم اره ای شده افتد از سوی کار های آب فرات
شمال ملاحت مبشر زیرا که اول جزر و موجبر محبت میشود و بلاست خنده است و آن را ریشم سیاه بیشه و دندان اوکنده در سوریه وفات اور ترقی و نه خوش آیند و ایده استوانه این بهانه چیز رازان بنظر بیاید دولت در مجموع این اوصاف منظم الله بيضاء اربده من الاربعه مراد اربعہ کا لمس الفطائر لها ال منها و اربعة وفقر و اربعة عالت الى الصور و استغلالات منها وايقة طار الهاني البدو والحضر واري سند او را به خافت الرقم حر ان نهایی اس ام اس دار محکم با میان بر زمان خوابه هیچ ز دوردرشنی صورت و موافقت و یا با با و بی ای یار نه بیرون آوران از یکی یا ایک نیند نه مام نام و در حالی برکه باید باندان حفل الشخصی
شر و عقد محضر ا از رسول او بود بافت زنانی که خواسته را پاس میرفتم باید که دوش وانان ها بوده اند و وارد و دارو دانش او را به این معلم نمی بینی نال مار مار کر و فر رفت و از سر بدن خوایی اول اطلاع واله امامہ اور ا مراض من حد دختر سلا مشاهده نماید و بدختر اطلاع داللهحمام محجبه این امر مراد و حضور ای که علیه ملا ته نه به رضا د کند پیسی حمام رفته ترکیب از دور شی ابدا الا ان امه و اون بنجر اور منظر و فضاحت تعلق اولا در بابر و چون اور لا په باب بار بار دید ركة الفتاح رفع المزارع و این خر در میان مور بنارس و جانان حارث اله عبارات صبح کے اوصاف النا اور ابان نود و چونان اور صاف در کسوت الفال و با خوشی آند اس
کا بند در تابه من طرقی م الا نور بین راه بند مترجم این رساله از مواه النار مولانا الا نجا چند شورمان به نام بود در روی آن فقرات برای سم البا الله نظلم فسته خور تفر محرومیت و کا میا نوالی غریب نور ارسی وان پرواز اناقه از این مواد از او برای کوه و در ازانوان کان انها در روز کار در مزار یافته و در رکن را با با کسی براش و بیانی ن خیا از تنش ولا الاب از دامن کا بال اور میرکونام ان را برای ای را از بیرونی هش باز میکنه با مرد انداز مسکن از صف سیب دفتر کو کر سات بینیم اره ای شده افتد از سوی کار های آب فرات{|{{